ماجراهای یک خواهر و برادر
ماجرای یک اس مس! یک روز پدرم با اعصاب خراب برای عمم این پیام رو فرستاد! آیا می شود باسرنوشت جنگید؟ ما نهار اشکنه، ص (خاله بزرگم) اینا نهاراشکنه، خ (خاله کوچیکم) اینا نهاراشکنه؛ دایی اینا نهار اشکنه و بابا بزرگ اینا نهار اشکنه! بعد عمه ام این جواب براش فرستاد: ما هم اشکنه! ماجرا از این قرار بوده که عمه اون روز داشته فکر می کرده چی درست کنه که وسایل و کار زیادی نخواد، درست کردنش هم زمان بر نباشه. هر چی هم فکر می کرده به نتیجه ای نمی رسیده. که پیام پدرم می رسه و اونو نجات میده. چکار داری اون روز چه اشکنه خورونی بوده!
نوشته شده در پنج شنبه 92/9/21ساعت
5:0 عصر توسط آرش و آتنا نظرات ( ) |
Design By : Pichak |